یه خاطره‌ی خیلی خیلی قشنگ از حاج آقا قرائتی:

من یک کارت عروسی از دختر خانمی که خانه‌ی پدرش رفتم، دستم آمد، از بس جذب این کارت شدم کارتش را با خودم آوردم قم...

یکی از افراد محترم تبریز دخترش را عروس می‌کند. بعد در کارت عروسی‌اش می‌نویسد که: باسمه تعالی. دوشیزه فلانی و آقای فلانی به ازدواج هم درآمدند. بنا داشتیم جشن باشکوهی بگیریم و شما را هم دعوت کنیم، اما تصمیم گرفتیم بودجه جشن را بدهیم به یک خواهر و برادر و آن‌ها هم ازدواج کنند؛ بنابراین جشنی داریم. کارت را فرستادیم که بدانید ما عروسی کردیم، ولی تشریف نیاورید. این کارت کارت اطلاع بود که بدانید ازدواج شد گرچه از دیدارتان محرومیم، ولی امیدواریم این عمل انقلابی اسلامی را بپذیرید.