واقعا دنیا عجب دنیاییه.
برا خودت دوره پر شور کودکی را با کلی بازی و نشاط پشت سر بذاری؛ برسی به دوران پر غرور جوانی، دوران افتخار و تلاش؛ ....تا برسی به مادری، اونم تو زمان سخت اوائل انقلاب، شرایط زندگیت طوری بشه که هر چند روز مجبور شی یه خونه عوض کنی و حتی یک ماه کامل تو یه خونه ساکن نباشی و دائم خونه به دوش باشی، به خاطر شرایط سخت کشور و جنگ و جهاد و حضور همسرت تو جبهه و تو با چن تا بچه قد و نیم قد تو سختترین شرایط زندگی کنی...وقتی بچه خردسال داری هنوز و بعد از مدتها ظاهرا قراره تو آرامش و داخل کانون گرم خانواده زندگی کنی؛ همسر جهادگرت به خاطر بیماری و به خاطر ترکشای یادگاری جنگ، ترکت کنه و بره پیش خالقش و تو بمونی و چن تا بچه و تازه بعد مدت خیلی کوتاهی بچه خردسالت هم مریض بشه و ترکت کنه...بازم ترک شهر و محله کنی و بری تو یه شهر دیگه، بچههاتو با دردسر فراوان بزرگ کنی و همه ازدواج کنن و وقتی تنهای تنها شدی، یه مرض سخت بیفته به جونت و تو شرایطی که به شدت نیازمند یه همراه و مراقبی، و حتی از پس سادهترین کارات هم برنیای، هیچ کی نتونه کنارت باشه...
خیلی خیلی سخته. واقعا تو همچین دنیایی جای این همه ادا و اطوار درآوردن و اینهمه غرور هست؟این همه سنگپرونی و اختلاف و تخریب و دشمنی و انحراف از راه درست؟
واقعا من آدم نوعی که میتونه همین حالا با یه اتفاق طوری بشه که حتی اولیترین کارام رو هم نتونم انجام بدم؛ این باید باشه نحوه زندگیم؟
خدایا آدم کن مرا و خدایا دیده عبرتگیر به من بده و قوت طاعتپذیر.
خدایا بیش از همیشه خواهانم که حتی یه لحظه دیده لطف و رحمتت رو از من برندار و یه لحظه هم منو به خودم وانذار.
______________
علتنوشت: عمه مریضی دارم که بخش کوچیکی از شرایطش رو نوشتم؛بهش که سر میزنم میشم پر بغض، ممنون میشم کسایی که مطلبمو میخونن برای شفا و سلامتیش دعا کنن.
خدایا اِشفِ کل مریض.
برچسب ها : سبک زندگی ,