برداشت اول:
یه پسر دو سال و نیمه دارم که گاهی که یه کاری که نباید بکنه رو انجام میده، و ما بزرگترا از دستش ناراحت و یا عصبانی میشیم تو همون اوج ناراحتی و عصبانیت و دلخوری ما ازش، میگه: سلام، خوبی؟ و خیلی جدی میپرسهکه خوبی؟ و قاعدتا ما که ناراحتیم، میگیم: نه، خوب نیستم و اون ادامه میده: چرا، خوبی! خوب، خوب، خوب. دقیقا به همین شکل و البته با یه لحن جالب. گاهی وقتای دیگه پیش میاد که این پسر کوچولوم وقتی ما رو محکم گاز میگیره(این پسرم، هیجان و خوشحالیش رو با گاز گرفتن ابراز میکنه!) و ما دردمون میاد و از دستش ناراحت میشیم و ناخودآگاه، اونو کنار میزنیم و ابراز درد میکنیم؛ به شدت بهش برمیخوره و گریه و داد و هوار سر میده؛ ولی نکتهی جالب اینه که تو همین زمانی که از دست ما ناراحته، دقیقا به ما پناه میآره، یعنی دقیقا میاد بغل همونی که ازش دلخور شده میشینه و گریه میکنهو بالاخره یه جوری دل طرف رو نرم میکنه تا اونو نوازش کنه!
برداشت دوم:
یه پسر 8 ساله هم دارم که گاهی تو درساش خیلی تنبلی میکنه و وقتی این تنبلیش خیلی شدت میگیره و ما ازش خیلی ناراحت میشیم و اولتیماتوم میدیم بهش که اگه به موقع درساتو انجام ندی و به کارات نرسی و همش وقت تلف کنی، خیلی از دستت ناراحت میشیم و ...؛ تصمیم جدی میگیره که پسر خوبی باشه، ولی نحوهی عملکردش خیلی جالبه: با وجودیکه درساش و تکالیف مدرسهاش مونده، ولی به جای انجام اونا، میشینه کتابای حاشیهای میخونه و یه برنامهریزی عجیب غریب برا خودش میکنه، مثلا 2 ساعت بازی، نیم ساعت کتاب، بعدش 1 ساعت بازی و 1 ساعت کتاب و ...
برداشت سوم:
یه خدا داریم که هیچی برامون کم نذاشته، تا بگی دور و برمونو پر از نعمت کرده، ازمون خواسته یه سری کار رو حتما انجام بدیم و یه سری رو به هیچ وجه انجام ندیم. چن تا هم کلید گذاشته برا رفع همه مشکلا و چن تا هم برای افتادن تو همهی بدیها و مشکلها. ما همش اون کارایی که نباید، رو انجام میدیم و اون کارهایی رو که باید، فراموش میکنیم! بعدش هی میبینیم جلو راهمون چاله و دستاندازه، میخوایم راهو درست کنیم، مثل اون پسر 8ساله، میایم برنامهریزی عجب غریب مینویسیم و عمل میکنیم! و بعدشم مثل پسر 2ساله، وسط ایجاد کلی مشکل، برمیگردیم میگیم:« خدایا، سلام! خوبی؟!» هی کارای بد میکنیم و بعد دوباره خودمونو میندازیم بغل خدا و گریه میکنیم!
هی ده قدمِ عملی برمیداریم برا دور شدن و بعد وقتی یه قدم برا نزدیک شدن برمیداریم، میخوایم که همه چی خوب خوب بشه! دقیق مثل همون بچه 2 ساله و 8ساله! حالا جالبیش اینه که مای مادر و پدر، این ظرفیتو خیلی وقتا نداریم که تو پیش اومدن همچین شرایطی، قشنگ عمل کنیم و باظرفیت باشیم؛ ولی خدای ما، خیلی خیلی بیش از حد، این مدلیه و ما حتی بدترین خطاها رو هم اگه بکنیم، فقط کافیه یه قدم، یه قدم خیلی کوچیک برداریم که بهش نزدیک شیم، خودش نه تنها بغلشو باز میکنه که ما رو بغل کنه، اصلا میاد پیش ما و کمک میکنه و بغلمون میکنه! حتی نمیذاره ما اون فاصلهای رو که ایجاد کردیم، طی کنیم!
یعنی آخرشهها! آخر خوبی! اصلا ما نمیتونیم این همه خوبی رو تصور کنیم! چهبرسه که بخوایم به یه ذرهاش عمل کنیم!
حالا حرف من این جاست که، این خدای فوقالعاده، یکی از قویترین کلیداشو گذاشته تو«نماز». بهمون گفته، شما همیشه نمازاتو بخون، اونم اول وقت، بعد ببین زندگیت چطور از این رو به اون رو میشه! ولی ما همین کار رو هم انجام نمیدیم و بعد هی انواع خواستهها وگلههای جورواجور رو از خدا داریم!
جداً خیلی حرفهها! تو روایات داریم که اگه دنیا میخوای بچسب به نماز اول وقت، اگه آخرت میخوای بچسب به نماز اول وقت! این جمله خیلی سنگینهها! واقعا دنیای عالی، در گرو نماز اول وقته! و واقعا آخرت عالی، در گرو نماز اول وقته! اون وقت ما این کار رو ندید میگیریم و هی چسبیدیم به نمیدونیم فلان هیأت و فلان زیارت و فلان پیامک و فلان کاری که کلید که نیست، هیچ، بلکه یه جور گول زدن خودمونه، اصلا یه جور رو دست خوردنه! حکایتمون شده حکایت اون پسر 8 ساله که مهلتی بهش دادن تا مفید بودن و خوب بودنشو اثبات کنه، ولی اصل کاریها رو ول کرده و حالا هی کتابای غیرضروری میخونه!خودش، با دندون خودش گاز میگیره و بعد که نتیجهی کاملا طبیعیش(دردِ فرد هدف و گاز گرفته شده) رو میبینه، میزنه زیر گریه و شاکی میشه که این چه وضعشه!!!